ذهن زیبا
استاد اعلام کرد که کلاس به پایان رسیده . کتاب و جزوه هامو توی کیفم گذاشتم و همراه بقیه دانشجویان از کلاس بیرون آمدم ، از محوطه گذشتم و از دانشگاه خارج شدم که صدایی از پشت سر منو متوقف کرد . برگشتم و دیدم بهزاد پشت سرم ایتساده . بهزاد یکی از دوستان و همکلاسیهام بود که بیشتر از بقیه باهاش صمیمی بودم ، البته بهتره بگم تنها دوستم در دانشگاه به حساب میامد .
بهزاد : با این سرعت کجا میری آقای نابغه ، نکنه با زید میدات قرار داری ؟
اگه میخوای ببینی ادامه اش چی میشه رو دانلود کلیک کن