این همه سرخ و سفید
این همه آبی و سبز
این همه زردو بنفش
این همه رنگ.......
که اندازۀ غمهای منست....
این همه ساعت و وقت
رفتن و دیر شدن
تا ته جادة بنبست فلک....
و چقدر مسخره است
خنده های ته دل
شادی های شب عید
وچقدر تکراریست
صبح و بیدار شدن
خسته و زار شدن
و سلامی که فقط
از روی اجبار به لب می آید
باز هم خوردن و خواب
خواندن شعر و کتاب
من چقدر دل زده ام!
زینهمه فکر شتاب
که برو دیرت شد..!!
گل چه می خواهد ؟ آب!
من چه می خواهم ؟رنگ!
و چقدر مثل من است ،
آفتاب سر ظهر
سوختن با تر وخشک
عطش تشنگی و....
باز کوبیدن مشت
مشت بر هرچه که هست
مشت بر آب و درخت
مشت برباد که باد
آمد و پنجره را
مشت کوبید و شکست
مشت بر خاطره ها
مشت بر حرف دروغ
آه!! من بیزارم
از خیابان شلوغ
و چقدر رنگ شب است
حس تنهایی من
که چنین تاریک است
این همه راه؛ولی
راه من باریک است
حس تنهایی من
مثل تنهایی من
به خدا نزدیک است
من فقط منتظر حادثه ام
تو بیایی از در
همه چیزم را باز
بزنی رنگ دگر
آن هم رنگ دعا
آن هم رنگ خدا
...